حبیب میخواست کانر رو از ریشه نابود کنه!
حبیب: یادم می یاد وقتی وارد قفس شدم و درب قفس بسته شد ، به دانا نگاه کردم و گفتم دیگه امروز نمیتونی ازش محافظت کنی!
حبیب: یادم می یاد وقتی وارد قفس شدم و درب قفس بسته شد ، به دانا نگاه کردم و گفتم دیگه امروز نمیتونی ازش محافظت کنی!